زندگی پر از عشق منو شوشوزندگی پر از عشق منو شوشو، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

داستان شیرین یک عشق

یک عاشقانه برای تو

تو را نگاه می کنم می خواهم از تو بنویسم من پر از واژه ام و این بار از واژه هایم برایت عاشقانه ای خواهم ساخت واژه به وازه کنار هم عاشقانه ای برای تو نمیدانم چرا هیچ وازه ای توان توصیف تو را ندارد چرا من پر از وازه همیشه برای توصیف تو تهی از وازه می شوم من ناتوام یا وازه ها؟؟ چرا هیچ وازه ای نمی تواند تپش قلبم را معنا کند؟ چرا هیچ وازه ای نمی تواند چیستی نگاه مرا معنا کند؟ سخن از توست و من مانند همیشه از گفتن تو ناتوانم کاش نگاهم را ف که با هر تپش قلبمف بای تو می سراید بشنوی شاید سکوت بهترین ترانه باشد عزیزکم و این ترانه سکوت من چشمانت خلاصه ی آتش فشان است. همرنگ خاک دياری که دوستش می دارم ! چال کنج ...
27 آبان 1391

یه عالمه دلتنگی برای تو

سلام به عزیز دوردونه ، گل گلخونه، یکی یدونه خودم!!! وای مامانی تو نمیدونی من چقدر دلتنگت بودم قربونت برم الهی عشق من و بابایی ازت دور بودم ولی کلی خبر برات دارم عزیز دل مامان ، البته این چند روز بابایی هم پیشم نبود  رفتم شمال کلی خوش گذشت خونه مادرجون جشن امام زمان داشتیم نذری دادم و دعا کردم برا همه نی نی ها مامان و بابا هاشون و خونواده هاشون که همیشه سالم و خوش باشند . خوب حالا از خودم برات بگم یادته گفته بودم برا 26 قرار بابایی با خونوادش بیاد خونه ما؟ چون اقاجون تو تهران کار داشت و ما هم درگیر جشن امام زمان بودیم قرارو انداختیم برا جمعه 7 مرداد ، قرار شده تو اون جلسه در مورد همه چیز صحبت بشه و برا بعد از ماه رمضون جشن عقد بگیریم...
27 آبان 1391

خاطره دیروز

  سلام فندق مامان خوبی نازنازک؟   عزیزم خبر خوب برات دارم دیروز روز متفاوتی بود فکر می کنم به همه خوش گذشت برات بگم که پنجشنبه که از سر کار برگشتم خونه عصرش با خاله مهدیه رفتم خرید مانتو شال و شلوار خریدم میدونی چرا؟ چون قرار بود جمعه عصر به اتفاق خاله و شوهر خاله و نیروانا یه قراری با بابایی بزاریم که در حقیقت اولین بیرون دسته جمعی بود این جوری بهونه ای برا آشنایی بیشتر بود خلاصه جمعه عصر رسید قرار شد اولش من با بابایی قرار بزارم بریم یه جایی منتظر خاله اینا باشیم. ساعت 6 بابایی امد چهار راه طالقانی رفتیم سمت هتل اسپیناس تو بلوار کشاورز منم زنگ زدم به خاله اینا که بیاین اونجا من و بابایی کلی منتظر موندیم تا اونها...
27 آبان 1391

بدون عنوان

      سلام آرامش من خوبی؟داشتم تو دفتر کار می کردم ولی خیلی خسته شدم گفتم بیام یه کم با تو خوشگلم حرف بزنم که خستگی هام از تنم بره راستش جیگر مامان از صبح دلم خیلی گرفته هم دل تنگم هم... قرار 5 شنبه با بابا حمید بریم شمال خاله اینا زود تر از ما میرن می خوان برن یه کم به مامان جمیل کمک کنند تا من برسم جمعه هم که قراره خونواده بابا بیاین خونمون بابا گفته با عمه فاطی و مریم میاین و اقاجون و مامان مهری هم که هستند با اینکه تا حالا خونواده بابا رو ندیدم ولی اصلا" استرس ندارم چون این طور که بابا تعریف کرده باید خیلی مهربون باشند . دلتنگیم از جای دیگه است اگه تو باشی باز من دلتنگ میشم؟ دیشب خاله مهدیه داشت از دوران ب...
27 آبان 1391

حرف های خودمونی من و تو

    عزیزم چند وقته دلم می خواست از چیزی که تو ذهنم میگذره برات بنویسم شاید وقتی خودت بزرگ شی و این پستو بخونی خندت بگیره شایدم خودم تصمیم بگیرم این پستو از وبلاگت پاک کنم عزیزم من و بابات مدت زیادی که با هم هستیم  هروقت  حرف از زندگی مشترک شده و اینده بابات حرف تو رو به میون آورده با چنان عشقی ازت حرف میزنه که نگو یه ذوق عجیبی داره اوایل اصلا" نمی تونستم درکش کنم همیشه بهش می گفتم الان چیز های مهم تری هست تا بچه چقدر به این قضیه فکر میکنی ولی اون خیلی با ذوق حرف میزد گاهی اوقات میگفت من عشقمو کی میبینم کی میاد بشینه رو پاهام باهاش بازی کنم خلاصه از تو حرف میزد ولی من همیشه سکوت می کردم و گاهی اوقات هم حسودیم میشد...
27 آبان 1391

مراسم خواستگاری ما

  سلام تنها همدم مامان خوبی قند عسلم؟ وای نمیدونی چقدر دلتنگ حرف زدن با تو بودم عمرو زندگیم   حرف های گفتنی زیاده هم خبر خوب دارم و هم نگرانی و بی قراری. از امروزم که میخواهیم بریم مهمونی خدا همه چیزو میسپارم دست خودش. برات بگم که 5 شنبه گذشته منو بابا رفتیم شمال و طبق قرار جمعه 8 مرداد ساعت 7 بابایی به همراه خانواده آمدن منزل ما بابا جونی یه سبد گل زیبا برا من اورد اینم عکسش       منم با کلی دلهره از مهمونا پذیرایی کردم و خاله مهدیه هم کمکم کرد بعد از حدود 1 ساعت حرف زدن و جواب بله از پدر عروس داماد گرفتن شیرینی چایی تعارف کردیم و قرار شد برا بعد از ماه رمضون یه جشن کوچولو بر عقد کنان برگزار کن...
27 آبان 1391

سلام به شکلات خودمممممممممممممممممممم

سلام مامانی خوبی ؟ به لطف خدا همه چی آرومه عزیزم دلنگرانی همه کم شده و همه چی داره خوب پیش میره دیروز عصر یه یک ساعتی با بابایی بودم کلی میوه و چایی خوردیم ما دوتا خیلی شکمو ییم فکر کنم تو هم .. بعدش که امدم خونه از اونجایی که بابا جونت کبکش خروس می خوند گفت کامپیوترو روشن کنم تا بهم وب بده یه یک ساعتی هم چتیدیم. وقت افطاری رسید شبش هم که مامان جمیل اینا تو لاهیجان خونه مادر جون دعوت بودن کلی راجع به مراسم عقد برنامه چیده بودن امروزم که من میرم رنگ لباسمو انتخاب کنم و اندازه بگیرمو این کارا . بابایی هم که روزه است دلم نمیاد تو این گرما اذیت بشه بنابراین خودم تنهایی میرم. فقط می خواستم این خبرو بهت بگم که حالم خیلی خوبه.... منتظریم تا 20...
27 آبان 1391

روز های بیقراری

        عاقبت در یک شب از شب‌های دور                      کــــودک مــــن پا به دنیا می نهـــــد                                               آن زمان بر مــن خــدای مهــــــربان                 &nbs...
27 آبان 1391

برات بگم که..

سلام سلام صد تا سلام به عزیز خودم کلی دلم برات تنگ شده بود.ولی اتفاق جدیدی نیفتاد که بیام و اینجا برات تعریف کنم جیگرم. همه چیز خوبه همه کارا داره درست پیش میره .منو بابا هم مشغول کارای خودمونیم. بیچاره بابا جونی این قدر که به فکر منه هنوز برا خودش چیزی نخریده. امروز رفتم برا چشمام لنز گرفتم این عینکه دیگه خسته ام کرده بود تو خونواده ما همه عینکیاند بابا عینک نداره خدا کنه تو عینکی نشی ناز گلم چون وافقعا" دردسر ه. پریشب برا بابا برنج پختم بنده خدا حوصله اش نمیاد چیزی برا خودش بپزه منم که با عجله مجبور شدم کته بزارم مادر نمیدونی چی شده شفته ، مثل خمیر .آبروم رفت.... بابایی چیزی نگفت تازه ازم تشکر کرد دستت درد نکنه عزیزم خیلی خوشمزه بو...
27 آبان 1391

21/7/90

        سلام عسل من خوبی؟ وای این قدر دلم می خواست بیام اینجا برات حرف بزنم عزیز دلم. ولی مگه این مشغله های کاری میزاره. تو خونه که هستی یه جور کار داری بیرون از خونه ام یه جور . کلی اتفاق های خوب افتاده عزیزم. دیشب خاله مهدیه برا اولین بار بابا حمیدو دعوت کرد خونه خودشون برا افطاری. خیلی خوش گذشت عزیزم حدودای ساعت 7 بود که بابا رسید هنوز یه ساعتی تا افطار وقت داشتیم. البته من کمک کرده بودم که همه چیز تا اون موقع اماده باشه. تو پختن غذا هم کمک کردم از اونجایی که بابا حمید اینجا تنها است خاله مهدیه سنگ تموم گذاشته بود یه مقدار هم غذا اضافه پخته بود که بابات موقع رفتن با خودش ببره . برا افطار کتلت و شامی شمالی...
27 آبان 1391